آفتاب حُسن

ای آفتاب حُسن برون آ، دمی ز ابر* آن چهره مشعشع تابانم آرزوست

آفتاب حُسن

ای آفتاب حُسن برون آ، دمی ز ابر* آن چهره مشعشع تابانم آرزوست

من رفتنی ام......

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
 
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
 
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
 
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم


   
 
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
 
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
 
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
 
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
 
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
 
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 
گفت: ........ برو ادامش بی زحمت 

من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
 
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
 
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
 
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
 
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
 
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
 
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
 
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
 
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
 
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
 
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
 
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
 
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
 
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
 
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

 
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
 
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
 
گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟
 
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی
 
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ 

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 

برای آنان که یادشون رفته من رفتنی ام ...
حرص می زنند و دیگران را می آزارند ... 
دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...

(این رو تو مطالب یکی از دوستان کلوپی دیدم)

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر قافله عشق پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 02:49 ق.ظ http://ali-qom.blogfa.com/

عمریست در هوای خودت گریه میکنی
عمریست با نوای خودت گریه میکنی

گاهی کنار تربت مخفی مادرت
بر خاک آشنای خودت گریه میکنی

یک شب کنار پنجره فولاد میروی
با حاجت ودعای خودت گریه میکنی

شبهای جمعه زائر شش گوشه میشوی
با یاد کربلای خودت گریه میکنی

با خواندن زیارت ناحیه تا سحر
با سوز روضه های خودت گریه میکنی

لایق نبوده ایم انیس غمت شویم
بادرد وغصه های خودت گریه میکنی

ماکه اهمیت به غیابت نمیدهیم
از غربتت برای خودت گریه میکنی

هرهفته نامه های مرا میزنی ورق
بر حال این گدای خودت گریه میکنی

کس تاب آن نداشته هم گریه ات شود
تنها تو پا به پای خودت گریه میکنی

امیر قافله عشق پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 03:14 ق.ظ http://ali-qom.blogfa.com/

"امیر قافله عشق "افتخار دارد تا نام زیبای " میثاق با ولایت " را در پیوندهای خود داشته باشد.
یا علی مدد . . .

ممنون

فدایی دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 03:04 ب.ظ http://janfadayerahbar.blogfa.com

سلام دوست عزیز.خسته نباشی
وبلاگ پر محتوایی داری
ان شالله همیشه موفق و پیروز باشی
التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد